Sixteen-year-old physics nerd Aysel is obsessed with plotting her own death. With a mother who can barely look at her without wincing, classmates who whisper behind her back, and a father whose violent crime rocked her small town, Aysel is ready to turn her potential energy into nothingness.
There’s only one problem: she’s not sure she has the courage to do it alone. But once she discovers a website with a section called Suicide Partners, Aysel’s convinced she’s found her solution: a teen boy with the username FrozenRobot (aka Roman) who’s haunted by a family tragedy is looking for a partner.
Even though Aysel and Roman have nothing in common, they slowly start to fill in each other’s broken lives. But as their suicide pact becomes more concrete, Aysel begins to question whether she really wants to go through with it. Ultimately, she must choose between wanting to die or trying to convince Roman to live so they can discover the potential of their energy together. Except that Roman may not be so easy to convince.
خرید کتاب قلب من و دیگر سیاهچاله ها
جستجوی کتاب قلب من و دیگر سیاهچاله ها در گودریدز
معرفی کتاب قلب من و دیگر سیاهچاله ها از نگاه کاربران
داشتنِ یک همراه، شما رو دلگرم میکنه که تنها نیستید. که اگه کم بیارید، اون شخص شما رو هل میده و پشتتون ایستاده تا کار رو تموم کنید. و حالا باید بپرسم، نظرتون درباره ی یه کار گروهی با هدف خودکشی چیه؟
چون دختر شانزده ساله ی این قصه در یه سایت خاص، دنبال یه همراه میگرده؛ یه پارتنِر برای خودکشی.
شاید با خودتون بگید مگه خودکشی هم پارتنر میخواد؟ و در جواب باید بگم بله. گاهی آدمها عمیقا در عذاب هستن و تصمیمشون قطعیه؛ اما جرئت عملی کردنش رو ندارن، نه تنهایی. و همونطور که گفتم، یه همراه مثل کوه پشتشون میایسته تا کار رو در کنار هم به پایان برسونن. برای یک آدم تنها و مستاصل، چی بهتر از این؟
دختر شانزده ساله ی این قصه یعنی @اِزَل@ (اگه تلفظم درست باشه!) زندگی سختی داشته، و این سختی با یه اتفاق تکمیل میشه. تصمیم خودکشی مدتهاست جای مخصوص خودش رو در ذهن این دختر پیدا کرده، اما توان عملی کردنش رو در خودش نمیبینه. بعد از پیدا کردن یه سایت با بخش پارتنرهای خودکشی، فکر میکنه که بالاخره راهش رو پیدا کرده و با پسر هفده سالهای با نام کاربری @فروزن روبوت@ و اسم واقعی @رومن@ آشنا میشه. رومنی که نزدیک به یک سال پیش تراژدی دردناکی رو تجربه کرده و احساس گناه تمام رنگهای روحش رو ازش گرفته. و تصمیم گرفته تا در چیزی کمتر از یک ماه بعد، تصمیم خودکشیش رو عملی کنه.
و حالا با این کتاب، قراره روزهای باقیمونده رو همراه ازل و رومن بشمریم، قراره کنارشون باشیم و آشناییشون رو بخونیم، چراهای تصمیمشون رو بخونیم. تقریبا تا نیمه ی کتاب، از نگاه و زبان ازل درباره ی افسردگی میخونیم، درباره غم و احساسی که تمام وجودش رو پر کرده. و باید بگم که خوندنش لذتبخش بود، اینکه حسی رو بخونی و درکش کنی همیشه لذتبخشه.
در کنار این، از همراهی قشنگ ازل و رومن میخونیم. میخونیم که چقدر قشنگ پشت هم هستن تا روز موعودشون فرا برسه. و یه حرف عجیب بزنم؛ اون دو هرکدوم نگرانن یکیشون کم بیاره و کنار بکشه، و مجبور بشه تنهایی تصمیمش رو عملی کنه! حتی گاهی برام خندهدار بود، که همیشه خوندیم از حمایتها برای پشیمون شدن از خودکشی. و اینجا، برخلاف همیشه، قراره بخونیم از نگرانیِ پشیمون شدن، از اطمینان گرفتن؛ که آره... نترس... من پشیمون نمیشم... تا آخرش پا به پات میام... و زندگیمونو کنار هم تموم میکنیم.
تا اینجا همهچیز عالی پیش رفت. حتی میخواستم بهش پنجستاره بدم. چون تصمیمشون بچگانه نبود، چون شخصیتها بیاندازه باورپذیر بودن، چون غمشون قشنگ بود، افسردگیشون عمق داشت، حتی یه طنز ظریفی هم چاشنی کتاب بود، و همهچیز درست سر جای خودش قرار داشت.
ولی اواخر کتاب همهچیز تغییر کرد؛ ریتم آروم و قشنگ کتاب سرعت گرفت، و من نتونستم همراه با سرعت کتاب جلو برم؛ کتاب سرعت گرفت و جلو رفت، اما من عقب موندم، باور نکردم.
(view spoiler)[
و مدام از خودم میپرسیدم؛ اون تصمیم خودکشی جدی، اون افسردگی عمیق کجا رفت؟ چطور یهو تمام و کمال غیب شد؟ اونم به این سرعت! یعنی عشق، دوست داشته شدن، اینقدر توانایی داره؟ که از پسِ پر کردن چاله ی عمیق غم بربیاد؟ شک دارم.
(hide spoiler)]
و من هنوز نمیدونم... که دوست داشته شدن، عشق، دیده شدن و تمام این احساسات که وصفشون شیرینه و شبیهه به جادو... چه کاری از پسشون برمیاد؟ میتونن معجزه کنن؟ میتونن تمام دید یک انسان به زندگی رو زیر و رو کنن؟ میتونن چالههای عمیق غم رو پر کنن از رنگ و نور؟
در آخر باید بگم... با این کتاب از فهمیده شدن میخونیم، از درک شدنِ گوشههایی از شخصیتمون که انتظار نداریم درک بشن. و میخونیم که وقتی توسط نگاه دقیق یه آدم دیده بشیم، و تلالؤ عمیقترین و ترسناکترین غمهامون رو تو نگاه آرومش ببینیم، چه حسی رو تجربه خواهیم کرد.
و با خوندن از تمام اینها قراره به جواب برسیم؛ که آیا ممکنه این اتفاق باعث بشه غمهامون رو ورق بزنیم و امید رو زنده کنیم؟
مشاهده لینک اصلی
کتاب های مرتبط با - کتاب قلب من و دیگر سیاهچاله ها
خرید کتاب قلب من و دیگر سیاهچاله ها
جستجوی کتاب قلب من و دیگر سیاهچاله ها در گودریدز
چون دختر شانزده ساله ی این قصه در یه سایت خاص، دنبال یه همراه میگرده؛ یه پارتنِر برای خودکشی.
You can’t live for miracles.
شاید با خودتون بگید مگه خودکشی هم پارتنر میخواد؟ و در جواب باید بگم بله. گاهی آدمها عمیقا در عذاب هستن و تصمیمشون قطعیه؛ اما جرئت عملی کردنش رو ندارن، نه تنهایی. و همونطور که گفتم، یه همراه مثل کوه پشتشون میایسته تا کار رو در کنار هم به پایان برسونن. برای یک آدم تنها و مستاصل، چی بهتر از این؟
دختر شانزده ساله ی این قصه یعنی @اِزَل@ (اگه تلفظم درست باشه!) زندگی سختی داشته، و این سختی با یه اتفاق تکمیل میشه. تصمیم خودکشی مدتهاست جای مخصوص خودش رو در ذهن این دختر پیدا کرده، اما توان عملی کردنش رو در خودش نمیبینه. بعد از پیدا کردن یه سایت با بخش پارتنرهای خودکشی، فکر میکنه که بالاخره راهش رو پیدا کرده و با پسر هفده سالهای با نام کاربری @فروزن روبوت@ و اسم واقعی @رومن@ آشنا میشه. رومنی که نزدیک به یک سال پیش تراژدی دردناکی رو تجربه کرده و احساس گناه تمام رنگهای روحش رو ازش گرفته. و تصمیم گرفته تا در چیزی کمتر از یک ماه بعد، تصمیم خودکشیش رو عملی کنه.
و حالا با این کتاب، قراره روزهای باقیمونده رو همراه ازل و رومن بشمریم، قراره کنارشون باشیم و آشناییشون رو بخونیم، چراهای تصمیمشون رو بخونیم. تقریبا تا نیمه ی کتاب، از نگاه و زبان ازل درباره ی افسردگی میخونیم، درباره غم و احساسی که تمام وجودش رو پر کرده. و باید بگم که خوندنش لذتبخش بود، اینکه حسی رو بخونی و درکش کنی همیشه لذتبخشه.
در کنار این، از همراهی قشنگ ازل و رومن میخونیم. میخونیم که چقدر قشنگ پشت هم هستن تا روز موعودشون فرا برسه. و یه حرف عجیب بزنم؛ اون دو هرکدوم نگرانن یکیشون کم بیاره و کنار بکشه، و مجبور بشه تنهایی تصمیمش رو عملی کنه! حتی گاهی برام خندهدار بود، که همیشه خوندیم از حمایتها برای پشیمون شدن از خودکشی. و اینجا، برخلاف همیشه، قراره بخونیم از نگرانیِ پشیمون شدن، از اطمینان گرفتن؛ که آره... نترس... من پشیمون نمیشم... تا آخرش پا به پات میام... و زندگیمونو کنار هم تموم میکنیم.
تا اینجا همهچیز عالی پیش رفت. حتی میخواستم بهش پنجستاره بدم. چون تصمیمشون بچگانه نبود، چون شخصیتها بیاندازه باورپذیر بودن، چون غمشون قشنگ بود، افسردگیشون عمق داشت، حتی یه طنز ظریفی هم چاشنی کتاب بود، و همهچیز درست سر جای خودش قرار داشت.
ولی اواخر کتاب همهچیز تغییر کرد؛ ریتم آروم و قشنگ کتاب سرعت گرفت، و من نتونستم همراه با سرعت کتاب جلو برم؛ کتاب سرعت گرفت و جلو رفت، اما من عقب موندم، باور نکردم.
(view spoiler)[
و مدام از خودم میپرسیدم؛ اون تصمیم خودکشی جدی، اون افسردگی عمیق کجا رفت؟ چطور یهو تمام و کمال غیب شد؟ اونم به این سرعت! یعنی عشق، دوست داشته شدن، اینقدر توانایی داره؟ که از پسِ پر کردن چاله ی عمیق غم بربیاد؟ شک دارم.
(hide spoiler)]
و من هنوز نمیدونم... که دوست داشته شدن، عشق، دیده شدن و تمام این احساسات که وصفشون شیرینه و شبیهه به جادو... چه کاری از پسشون برمیاد؟ میتونن معجزه کنن؟ میتونن تمام دید یک انسان به زندگی رو زیر و رو کنن؟ میتونن چالههای عمیق غم رو پر کنن از رنگ و نور؟
I once read in my physics book that the universe begs to be observed, that energy travels and transfers when people pay attention. Maybe that’s what love really boils down to—having someone who cares enough to pay attention so that you’re encouraged to travel and transfer, to make your potential energy spark into kinetic energy. Maybe all anyone ever needs is for someone to notice them, to observe them.
در آخر باید بگم... با این کتاب از فهمیده شدن میخونیم، از درک شدنِ گوشههایی از شخصیتمون که انتظار نداریم درک بشن. و میخونیم که وقتی توسط نگاه دقیق یه آدم دیده بشیم، و تلالؤ عمیقترین و ترسناکترین غمهامون رو تو نگاه آرومش ببینیم، چه حسی رو تجربه خواهیم کرد.
و با خوندن از تمام اینها قراره به جواب برسیم؛ که آیا ممکنه این اتفاق باعث بشه غمهامون رو ورق بزنیم و امید رو زنده کنیم؟
مشاهده لینک اصلی