کتاب صدای افتادن اشیا

اثر خوآن گابریل واسکز از انتشارات نشر چشمه - مترجم: ونداد جلیلی-بهترین رمان ها

بسیاری منتقدان امروز می‌گویند «یک، دو، سه» ادبیات خواندنی آمریکای لاتین به‌ترتیب زمانی «صد سال تنهایی» نوشته‌ی گابریل گارسیا مارکز، «۲۶۶۶» نوشته‌ی روبرتو بولانیو و «صدای افتادن اشیا» نوشته‌ی خوآن گابریل واسکس است. صد سال تنهایی با ره‌آلیسم جادویی، ۲۶۶۶ با ره‌آلیسم درون‌گرا و صدای افتادن اشیا با سوپرره‌آلیسم نئوناتورالیستی به موضوعی جهانی می‌پردازند. موضوع صد سال تنهایی ورود بحران و مواجهه با بحران، موضوع ۲۶۶۶ جهانی‌سازی و سرمایه‌داری فوق پیش‌رفته و موضوع صدای افتادن اشیا صدور هم‌زمان بحران و بحران‌زدگان است. کتاب صدای افتادن اشیا در روایتی بسیار سنجیده و دقیق بدون هیچ‌گونه جهت‌گیری حقایقی را درباره‌ی وضعیت یک نفر کلمبیایی امروز بیان می‌کند و چنان روایت می‌کند که نمی‌شود جلو دیدگاه کتاب جبهه گرفت. مسایل کلانی از قبیل صدور بحران از آمریکا به کلمبیا در دهه‌ی شصت در قالب کمک‌های انسان‌دوستانه (و ضمناً صدور بحران‌زده‌ها به‌نام سپاه صلح و نیروهای مردمی) و قاچاق مواد مخدر چنان با مسایل درونی و روابط انسانی در هم آمیخته که نویسنده توانسته به‌خوبی خطوط داستان خود را پیش ببرد و خواننده را در سطوح مختلف با لایه‌های داستان خود درگیر کند. فضاسازی‌های بسیار دقیق، شخصیت‌های واقعی (سوپرره‌آلیسم) و احساسات درونی هر انسان براساس شخصیت‌اش، تکنیک خاص نویسنده در تغییر راوی و روایت و بسیاری نکات منحصربه‌فرد این کتاب موجب شده جوایزی از قبیل یکی از مهم‌ترین جایزه‌های ادبیات آمریکای لاتین و اسپانیا (آلفاگوآرا، ۲۰۱۱) را دریافت کند و در سال ۲۰۱۴ بزرگ‌ترین جایزه‌ی ادبیات جهان به‌لحاظ مبلغ (جایزه‌ی بین‌المللی دوبلین) به این کتاب داده شود. محض اطلاع آن‌ها که این‌قبیل اخبار را می‌پسندند، ازجمله جوایز دیگری که به این کتاب داده‌اند جایزه‌ی انجمن قلم انگلستان (۲۰۱۲)، جایزه‌ی روژه کایوا (۲۰۱۲) و جایزه‌ی گره‌گور فون رتسوری (۲۰۱۳) است. این کتاب به زبان‌های بسیار (دست‌کم هجده زبان تاکنون) ترجمه شده است.

برای آشنایی با نثر و متن کتاب بخش کوچکی از فیناله‌ی فصل اول را بخوانید:

...از دو کوچه گذشتیم بی‌آن‌که کلامی حرف بزنیم. نگاه‌مان به سنگ‌فرش ترک‌خورده‌ی پیاده‌رو بود یا به تپه‌های سبز سیر در دوردست که درختان ئوکالیپتوس و تیرک‌های تله‌فون، مثل فلس‌های تمساح خیلا، بر آن‌ها دیده می‌شد. وقتی وارد شدیم و از پله‌های سنگی بالا رفتیم لاورده پا سست کرد که من پیش بروم. اولین‌بار بود هم‌چو جایی می‌آمد و مختصات رفتار متناسب را نمی‌دانست. تردیدش به تردید حیوانی می‌مانست که در موقعیتی خطرناک گرفتار شده باشد. در اتاق مبله دو دانش‌آموز دبیرستانی، دو نوجوان که باهم چیزی می‌شنیدند و گاه‌گاه به هم نگاه می‌کردند و هرزه می‌خندیدند و مردی با کت‌وشلوار و کراوات و کیف‌دستی چرمی رنگ‌ورورفته بر زانوان‌اش دیدیم که بی‌شرمانه خروپف می‌کرد. خواسته‌مان را برای زن پشت میز توضیح دادم. هویدا بود زن به درخواست‌های عجیبی ازاین‌دست عادت دارد. چشم ریز کرد بل‌که من را بشناسد یا متوجه شد پیش‌تر بارها آن‌جا آمده‌ام و بعد دست‌اش را پیش آورد و گفت:
«عرض کنم که... چی می‌خواین گوش بدین؟»
لاورده مثل سربازی که تفنگ‌اش را به‌نشانه‌ی تسلیم واگذار می‌کند نوار را به او داد. لکه‌های گچ چوب بیلیارد بر انگشت‌هاش کاملاً هویدا بود. رفت و پشت میزی نشست که زن به او نشان می‌داد. هیچ‌وقت او را این‌قدر حرف‌شنو و فروتن ندیده بودم. هدفون بر گوش گذاشت، تکیه داد و چشم‌هاش را بست. من هم در این میان پی چیزی بودم که مشغول‌اش شوم تا زمان بگذرد. دستان‌ام چنان مجموعه‌ی اشعار سیل‌وا را برگزید که انگار هیچ قصدی در انتخاب آن نداشتم (شاید جشن سال‌گشت به شکلی خرافات‌گونه بر من اثر گذاشته بود). نشستم، هدفون برداشتم و با حس عبور از زندگی حقیقی یا نزدیک‌تر شدن به زندگی حقیقی، حس آغاز زندگی در بعدی دیگر، آن را بر گوش‌ام گذاشتم. وقتی «شبانه» شروع شد، وقتی صدایی ناشناس ـ صدایی باریتون که با اجرای نمایشی پهلو می‌زد ـ اولین خط شعر را بازخواند که همه‌ی کلمبیایی‌ها دست‌کم یک‌بار خوانده‌اند، متوجه شدم ریکاردو لاورده گریه می‌کند. صدای باریتون با هم‌نوازی پیانو گفت «شبی عطرآگین» و ریکاردو لاورده که این‌ها را نمی‌شنید در چندقدمی من پشت دست‌اش را و بعد کل آستین‌اش را به چشم‌اش کشید، «با زمزمه‌ها و آوای موسیقی پرواز بال‌ها». شانه‌های ریکاردو لاورده لرزیدن گرفت و سرش فرو افتاد، دستان‌اش را مثل کسی که دعا می‌کند به‌هم جفت کرد. سیل‌وا به صدای باریتون نمایشی گفت «سایه‌ی تو، سست و نزار، سایه‌ی من، قامت‌گرفته از نور ماه». نمی‌دانستم به لاورده نگاه بکنم یا نکنم، او را در غم‌اش تنها بگذارم یا بروم و جویای احوال‌اش شوم. یادم هست به‌خودم گفتم خوب است دست‌کم هدفون را از گوش‌ام بردارم و با این کار، مثل بقیه‌ی اتفاقاتی که آشنایی من و لاورده را رقم زده بود، بی‌حرف‌زدن او را به گفت‌وگو با خودم وا دارم. یادم هست این کار را نکردم و در سکوتی ایمن شنیدن شعرخوانی را پی گرفتم که در آن مالیخولیای شعر سیل‌وا بی‌این‌که خطری ایجاد کند غم‌گین‌ام می‌کرد. حس می‌کردم غم لاورده غمی خطرناک است، نگران محتوای این غم بودم اما به‌فراست خوددار ماندم و پیش نرفتم که ببینم چه شده است. زنی را که لاورده منتظرش بود، نام‌اش را، به‌خاطر نداشتم و او را با حادثه‌ی ئل دی‌لوویو مرتبط نمی‌دیدم، اما در صندلی‌ام ماندم و هدفون را بر گوش نگه داشتم و تلاش کردم در غم لاورده دخالت نکنم. حتا چشم‌ام را بستم که نگاه خیره‌ی ناخواسته و ناجورم مایه‌ی آزارش نشود، بل‌که در شلوغی این محل عمومی مختصر حریمی خصوصی برای خود دست‌وپا کند. در سرم، و تنها در سرم، سیل‌وا گفت: «و حالا سایه‌یی کشیده و یک‌تا بودند.» در دنیای درونی‌ام، سرشار از صدای باریتون و کلمات سیل‌وا و موسیقی شلوغ پیانو که کلمات را در میان می‌گرفت، زمانی گذشت که در حافظه‌ام کش‌دار می‌شود. کسانی که به شنیدن شعر عادت دارند می‌دانند این حالت چه‌گونه رخ می‌دهد: زمان مثل مترونوم گرفتار خطوط شعر می‌شود و در همان حال مثل زمان در خواب منبسط و مایه‌ی پراکندگی و سردرگمی می‌شود.
وقتی چشم باز کردم لاورده رفته بود.
هنوز هدفون بر گوش‌ام بود وقتی پرسیدم: «کجا رفت؟» صدا بیش‌ازحد بلند بود و واکنش مضحک من برداشتن هدفون و تکرار پرسش بود، انگار که خیال کرده باشم زن پشت میز بار اول سوآل‌ام را نشنیده است.
پرسید: «کی؟»
گفتم: «دوست‌ام.» اولین‌بار بود که لاورده را دوست خودم می‌خواندم و احساس مسخره‌یی سراغ‌ام آمد: نه! لاورده دوست من نبود. «آقایی که اون‌جا نشسته بود.»
زن گفت: «آهان! نمی‌دونم. چیزی نگفتن.» بعد رو برگرداند و جوری بی‌اطمینان تجهیزات صوتی را وارسی کرد که انگار من به کار او اعتراض کرده‌ام. بعد گفت: «من نوارو به‌شون پس دادم. می‌تونین از خودشون بپرسین.»
از اتاق بیرون آمدم و سردستی ساختمان را جست‌وجو کردم. خانه‌ی آخرین روزهای زندگی خوزه آسون‌سیون سیل‌وا حیاط‌خلوتی در میانه داشت مستقل از راه‌روهایی با پنجره‌های باریک شیشه‌یی که در زمان زندگی شاعر وجود نداشت و حالا برای بازدیدکنندگان سرپناه باران بود. صدای قدم‌هام در آن راه‌روهای ساکت طنینی نداشت. لاورده نه در کتاب‌خانه بود، نه بر نیم‌کت‌های چوبی نشسته بود و نه در اتاق کنفرانس بود. حتماً رفته بود. طرف در ِباریک خانه رفتم، از برابر نگهبانی با ئونی‌فورم قهوه‌یی گذشتم که مثل اوباش فیلم‌ها کلاه کج گذاشته بود، از اتاقی که صد سال پیش شاعر در آن به سینه‌ی خود شلیک کرده بود گذشتم و وقتی وارد خیابان چهاردهم شدم دیدم خورشید پس ِساختمان‌های بولوار هفتم پنهان شده است، دیدم چراغ‌برق‌های زردرنگ خیابان انگار که خجالت کشیده باشند یکی‌یکی روشن می‌شوند و بعد ریکاردو لاورده را با بارانی بلند و سر فروافتاده دیدم که دو کوچه جلوتر می‌رفت و به همین زودی جلو باش‌گاه بیلیارد رسیده بود. به خودم گفتم: «و حالا سایه‌یی کشیده و یک‌تا بودند.» این خط از شعر بی‌دلیل به ذهن‌ام آمد و در همان حال موتورسیکلتی دیدم که تا آن لحظه بی‌حرکت بر پیاده‌رو مانده بود. شاید به‌این‌دلیل دیدم‌اش که دو سوارش اصلاً ذره‌یی تکان نخورده بودند. پای آن‌که پشت نشسته بود تا رکاب موتور بالا آمد و دست‌اش در نیم‌تنه‌اش پنهان شد. هردو کلاه ایمنی سرشان کرده بودند و آفتاب‌گیر ِچهره‌پوش ِهردو سیاه بود: چشم مستطیلی بزرگی بود در سری بزرگ.
به‌فریاد بر لاورده بانگ زدم، اما نه به‌این‌دلیل که می‌دانستم هم‌الان چه اتفاقی براش خواهد افتاد، نه به‌این‌دلیل که می‌خواستم به او هشدار بدهم، فقط می‌خواستم به او برسم، حال‌اش را بپرسم و بل‌که به او کمک کنم. اما لاورده صدای من را نشنید. قدم‌هام را بلندتر برمی‌داشتم و از لابه‌لای عابران پیاده‌رو تنگ پیش می‌رفتم و کنار خیابان می‌رفتم که اگر لازم شد سریع‌تر بروم، وارد خیابان شوم و ناخواسته با خود می‌گفتم: «و حالا سایه‌یی کشیده و یک‌تا بودند.» یا نمی‌گفتم بل‌که مثل جرنگه‌یی که در سرمان می‌شنویم و نمی‌توانیم نشنویم تحمل‌اش می‌کردم. در گوشه‌ی بولوار چهارم اتوموبیل‌ها در شلوغی ترافیک دم غروب آرام‌آرام در خیابان ِیک‌خطه پیش می‌رفتند و وارد خیمه‌نس می‌شدند. جلو یک اوتوبوس سبز، که همان‌جا چراغ‌هاش را روشن کرد و گردوغبار خیابان و دود اگزوزها و اولین قطره‌های ریز باران را مرئی کرد، فضا یافتم که از خیابان رد شوم. وقتی به لاورده رسیدم، یا آن‌قدر به او نزدیک شدم که ببینم شانه‌های بارانی‌اش بر اثر بارش باران تیره‌تر دیده می‌شود، به باران فکر می‌کردم و به یافتن سرپناه. گفتم: «همه‌چی درس می‌شه.» حرفی یاوه بود چون نمی‌دانستم همه‌چیز اصلاً چه هست، چه برسد به این‌که درست می‌شود یا نمی‌شود. ریکاردو با چهره‌یی به‌هم‌پیچیده از درد به من نگاه کرد و گفت: «ئه‌له‌نا هم توش بود.» پرسیدم: «تو چی؟» جواب داد: «تو هواپیما!» یک آن گیج شدم و خیال کردم نام آئورا ئه‌له‌نا است، ئه‌له‌نا را با چهره و شکم برآمده‌ی آئورای باردار دیدم و گمان می‌کنم در آن لحظه احساسی تازه تجربه کردم که ترس نبود، هنوز ترس نشده بود، اما بسیار به ترس شبیه بود. بعد دیدم موتورسیکلت مثل اسبی جفتک‌پران به خیابان پرید، دیدم شتاب‌ناک مثل توریستی که پی نشانی می‌گردد نزدیک شد و درست در لحظه‌یی که بازوی لاورده را گرفتم، در لحظه‌یی که دست‌ام به آرنج آستین چپ بارانی‌اش چسبید، سرهای بی‌چهره به ما نگاه کردند. تپانچه‌شان، بی‌تعارف و بی‌تشریفات مثل دستی فلزی، ما را نشانه گرفت و دو تیر شلیک شد. صدای شلیک را شنیدم و لرزه‌یی آنی در هوا احساس کردم. یادم هست قبل ِاین‌که ناگهان وزن تمام بدن‌ام را احساس کنم دست‌ام را بالا بردم که سپر سرم باشد. پاهام سست شده بود و نگه‌ام نمی‌داشت. لاورده بر زمین افتاد و من با او افتادم. دو بدن بی‌صدا بر زمین افتاد و مردم فریاد کشیدند و صدای زنگ و همهمه در گوش‌ام بلند شد. مردی کنار بدن لاورده آمد بل‌که او را بلند کند و یادم هست وقتی دیگری سراغ من آمد که به من کمک کند غافل‌گیر شدم. گفتم یا یادم می‌آید گفتم من خوب ام! چیزی‌ام نشده است! خوابیده بر زمین دیدم کسی میان خیابان پرید، مثل کشتی‌شکسته‌ها دست تکان داد و جلو وانتی سفید که به کنج خیابان می‌پیچید ایستاد. چندبار نام ریکاردو را به زبان آوردم. گرمایی در شکم‌ام احساس کردم و به خودم گفتم نکند خودم را خیس کرده‌ام، اما بی‌درنگ فهمیدم آن‌چه تک‌پوش خاکستری‌ام را خیس کرده ادرار نیست. کمی بعد بی‌هوش شدم اما آخرین تصویری که به‌روشنی در ذهن‌ام مانده است تصویر بدن‌ام است که به هوا بلند شد و تصویر مردانی که جهدکنان من را، مثل سایه‌یی کنار سایه‌ی دیگر، کنار لاورده پشت وانت گذاشتند و لکه‌ی خونی کف وانت ماند که در آن ساعت، با آن نور کم، به سیاهی آسمان شب بود.

http://www.vandadjalili.com/article/7/

http://www.cheshmeh.ir/book/صدای-افتا...


خرید کتاب صدای افتادن اشیا
جستجوی کتاب صدای افتادن اشیا در گودریدز

معرفی کتاب صدای افتادن اشیا از نگاه کاربران
در برابر دوران انفجاری و تعریف در تاریخ - پابلو اسکوبار و کارتلهای قدرتمند کلمبیایی، اعلام جنگ علیه مواد مخدر، رو به رشد اپیدمی کوکائین پس از جنگ ویتنام - داستان شگفت انگیزی است که بلافاصله گیر کردن با تنها کلمات او، واسکوس مجسمه ساز، نقاش، داستان قشنگ است؛ صحبت کردن با حواس ما، پر کردن سر ما با نشریات و کتابهای ضبط شده، نقشه های نوشته شده در مقالات روزنامه ها، خاطرات قاچاقچیان که حمل بار غیرقانونی خود را دارند، اعترافات دل شکسته، خیانت های مواد مخدر، امیدها و عواطف، و ... یک داستان پیچیده از همبستگی افراد مختلف و زمان های مختلف، یکپارچه در سراسر دنیای زیبایی پارادوکسیک جریان دارد. ..... در سال 1981، پابلو اسكوبار، رئیس ناخوشایند و خائنانه كارتل مادینین، 4 اهرام آفریقایی را از نیواورلئان به نمایش گذاشت و در باغ وحش خصوصی اش، به نمایش گذاشت. پس از آنکه در 93 سالگی به قتل رسید، دولت بسیاری از حیوانات را در اختیار داشت، و تنها چند تن از حملات سنگین و دشوار حمل را پشت سر گذاشت. حشرات باقیمانده باقی مانده، که به یک گله بزرگ تقسیم شده، در دریاچه ها Escobar نیز ساخته شده است، در حالی که یک باغ وحش مجذوب یک بار در اطراف آنها سقوط کرد. در سال 2006، یک زن و شوهر از این هیپوپ ها، پپه و ماتیلدا، دور از باغ وحش محروم و به افسانه های محلی رفتند. به نظر می رسد که همپیمانان ضربتی تا سال 2009 هنگامی که آنها عکس گرفته شده اند، فقط 63 مایل از محل باغ وحش، به طور دائمی در چمنزارهای بلند چمنزار با گوساله کوچک از طرف آنها (پپیتو) خوانده شده اند. این عکس ها داستان هایی را مبنی بر مهاجرت کردن هیپوپ ها به روستائیان را به هلاکت رساند، کشت و زرع محصولات زراعی و کشتار دام. (شما حتی می توانید مقالات نیویورک تایمز در مورد hippos یا پوشش اخبار تلویزیون شبانه را بخاطر بسپارید.) دولت که چندین سال پیش با انجام ریاضیات هیپوپراسپوستان و پیش بینی حمله تهاجمی مشکل ایجاد کرده بود، پاسخ داد گردش خون * بیماری * Artiodactyla * حمل شده است. به زودی، * WANTED: HIPPOS * پوسترهای سراسر کلمبیا افزایش یافته و باعث شکارچیان بازی های مخالف و جناح های \"Save the Hippos\" می شوند. آنتونیو یامارا فقط در مورد فصل نهایی زندگی PePes در خبرنامه ای به پایان رسانده است. او یک عکس از شکارچیان * را بررسی می کند که در کنار جسد تقریبا 2 تن هیپو سیاه سیاه قرار دارد (یک گروه توسط نیویورک تایمز، 10 سپتامبر، 09: @ حتی در کلمبیا، کشوری که به خاطر جوخه های شبه نظامی اش شناخته شده است، این شکار حزب ایستاد: بیش از دوازده سرباز از یک گردان ارتش کلمبیا، دو فروشندگان پورشه با اسلحه های دوربرد، دستیار خود، و یک Taxidermist مسلح بودند. @ مقاله و تصویر آرشیو شده است و می توان آن را نگاه کرد]. در این مقاله شامل توضیحات رویهی از تقسیم بندی و دفن لازم در محل حشرات از حیوانات غول پیکر بود و همچنان قصد دارد تا شکار برای اعضای باقیمانده این خانواده هیپو را ادامه دهد (به عنوان اینکه هیپوپوس برای انجام این کار به عنوان یک حشره بزرگتر از بین رفت. فراتر از حد و غم و اندوه انتظار می رود به مقاله، احساس آشفته ظاهری از طریق آنتونیو گسترش می یابد. حتی پس از مرگ او در پشت بام های مدالین، پژواک اسکوبارها حرص و طمع و خشونت از قبر او است ... اما این داستان اسکوبار و یا کارتل مواد مخدر و یا ناپلی ها نیست. ... خاطرات در آنتونیو یک پیوند عاطفی به یک دوست مرموز قدیمی باز می شود و آنتونیو دوباره به خاطرات تاریکی می افتد، یادآوری مجموعه ای از حوادثی که به نظر می رسید از آسمان می افتد وقتی که این دوست وارد زندگی اش شد و در برابر او قرار گرفت مسیر تراژیک خود را دارد. آنتونیو توانسته است خود را از یک چرخه فشاری PTSD (اختلال استرس پس از سانحه) بیرون بکشد، با اتصال رویدادها و افراد و با پاسخ دادن به برخی سوالاتی که وجود دارد و اوضاع را به مخاطره می اندازد. این داستان در نقطه ای از زندگی خود آغاز می شود که * * * * * * در رسانه ها res * - آنتونیو که در آن گذشته او را مجبور می کند تا در آینده پاسخ ها و در همه هزینه ها را پیدا کند. این عنوان یک مرجع استعاری برای 2 فاجعه هواپیما است که به تدریج یکبار به یک دیگر متصل می شود و کاراکترها را هم تراز می کند. و آن را نشان می دهد ناهماهنگی جهانی ارزش ها، فرهنگ ها، و امید به برخورد با شکست. یک زمان شگفت انگیز در تاریخ، اما همانطور که آنتونیو می گوید، داستان سنگین برای او یا زمان خاص منحصر به فرد نیست، @ آن پیش از آن اتفاق افتاده است و دوباره اتفاق خواهد افتاد @ این به معنای کمتری است، داستان اثرات جنگ در مورد مواد مخدر و مردم درگیر؛ میوه خشونت، حرص و طمع و فقر؛ و عصر زمانی که امید صلح و عشق ثابت شد ناقص و سقوط کرد و سوخته بود. در مقیاس بزرگتر، موضوع جهانی از ارتباط وجود دارد - که ناهماهنگی های گذشته در طول زمان و مردم بازتاب می کند. زندگی انسانی در مقابل رویدادهای تاریخی متوقف شده است، @ حامل زخم های روانی هستند، و اغلب، قیمت تعادل دقیق مقیاس های عدالت، به طور غیرمستقیم روی شانه های شکننده بیگناهان می افتد ... حتی هیپی ها واسکو ...

مشاهده لینک اصلی
یک درخشان \u0026 amp؛ داستان تلخ و شیرین نشان دهنده تأثیر افزایش کارتل های مواد مخدر کلمبیا در نسل کشی تمام افرادی است که در طول خشونت و خشونت رشد می کنند. زمان نامعلوم جنگ های مواد مخدر. من آن را دوست داشتم

مشاهده لینک اصلی
از عناوین هنر پوشش طراحی و عرفان، در طول میله باز کردن از فصل اول که در آن ما به دست آوردن شخصیت عجیب و غریب، قتل، نوار جعبه سیاه هواپیما کاهش یافته است، کلمبیا کارتل های مواد مخدر خیابانی، مرحله کاملا برای هیجان انگیز کلاسیک دیگری تنظیم شد به گلوله بست. در پایان از خواندن، ریتم آمریکای جنوبی سودا، در واقع ما یک درام شخصی، میراث خانوادگی، عشق جزئیات، در عمق توضیحات از زمین که ما نمی دانیم، متن دراماتیک تقریبا شورانگیز و عدم وجود هر گونه عناصر داستان جرم و جنایت. ما در حال گرفتن یک رمان بزرگ واقعی کشور آنها طولانی هیچ چیزی در مورد و که تاریخ اخیر به اندازه کافی و بزرگ که با این کتاب شروع است را نمی خواند.

مشاهده لینک اصلی
من در حال حاضر در این کتاب به بررسی اسپانیایی برای این کتاب میپردازم وقتی متوجه شدم که آن را به زبان انگلیسی به زبان انگلیسی منتشر کرده است، اما Id معتقد است که بازبینی مناسب برای این مخاطب جدید، حتی اگر نتایج حاصل به احتمال زیاد به کوتاهی (یا حداقل کوتاه تر از آن چیزی است که منتظر بررسی اصلی بودم). این یک داستان بسیار جالب از زمان بسیار آشفته در داستان کلمبیا است. در حالی که حداقل برای من به نظر می رسد این کتاب حداقل بخشی از الهام آن است (مشاهده اسپویلر) [این مرد (پنهان کردن اسپویلر)] آن را در معنای وسیع تر داستان یک کشور سقوط است و در آن زمینه است که در آن این عنوان کتاب باید درک شود بله، چندین @ objects @ وجود دارد که در این کتاب قرار دارند، گاهی اوقات از آسمان، گاهی اوقات شامل عابر پیاده است، اما مهمتر از همه در کشور است که از آزاد شدن آن شروع می شود. حدس می زنم که از زمان مقایسه با گابریل سخت است که به عنوان نویسنده ای در کلمبیا کار کنم گارسیا ماورکوز احتمالا ظهور خواهد کرد، با این حال، خوان گابریل واسکز موفق به شناسایی هویت خود می شود که البته بسیاری از نویسندگان دیگر را تحت تأثیر قرار می دهد: درگیری های بلاواساس در اینجا وجود دارد، نقد اجتماعی ورگاس لوسا همچنین آشکار است و ساختار روایت قطعا کاملا تحت تأثیر GarcÃa MÃrrêze با کرونیکل از پیش بینی مرگ و ساختار روایت غیر خطی آن همراه با News of kidnapping است که با آن نه تنها سهم موضوع را به اشتراک می گذارد، بلکه کمی از @ periodic روایت جانبی @. هنوز هم هنوز از پیشرفت در تکنیک روایت او وجود دارد، زیرا اعتقاد دارم که او در ابتدا تحویل پانچ و سپس توضیح داستان را به آن متکی کرد. او به وضوح این سبک را از گارسا ماورکوز و ارنستو ساباتو گرفته است و او در واقع آن را فراتر می برد چون لایه های زیادی برای آن وجود دارد، همانطور که در هر فصل استفاده می شود، اما موضوع مشابهی هم در تمام کتاب وجود دارد و شامل برخی افراد بی گناه گرگ هیجان انگیز که حضور آن فقط در پایان پایان می یابد. من باید مهارت و نظم و انضباط را برای استفاده از @ multi-thread @ به این طریق شناسایی کنم، اما باید توجه داشته باشیم که شاید او از آن سوءاستفاده کند. احتمالا موضوع بحث انگیز در اینجا، کشف (یا عدم وجود) آنچه در داخل ذهن قهرمانان این داستان را روشن می کند، زیرا آنها شروع به غرق شدن در آب های همیشه شکننده می کنند و هیچ کس به نظر نمی رسد که برای یک لحظه فکر کند. اما در جایی که دیگران ممکن است کمبود را ادعا کنند، در واقع فضیلت را یافتم: این افراد تقریبا با تعریف (یا تبدیل شدن به آن) آمورا هستند (یا تقریبا به معنای واقعی کلمه)، و یا نمی خواهند کاری را انجام دهند، وانمود می کنند که در غیر این صورت، شخصیت های افسانه ای، بلکه باور نکردنی، فیلم ها در حال حاضر بیش از آن که با آن ارقام بارگذاری شده اند. ممکن است شما اشاره داشته باشید که تا این لحظه من طرح را به طور کلی ذکر نکرده ام (به غیر از یک خط مشخص شده به عنوان یک اسپویلر) و این به این دلیل است که این کتاب واقعا خواندن آن را دارد ، کمتر در مورد طرح آن می دانید که بیشتر از آن لذت خواهید برد. به یاد داشته باشید که ساختار اصلی روایت در اینجا این است که یک پانچ روایت ارائه کنید و سپس کشف کنید که چطور همه چیز به آن نقطه رسیده است. با گفتن آنچه که @ اصلیترین نقطه @ طرح و یا حتی بدتر، insinuating / در واقع گفتن چگونه همه چیز وجود دارد من می خواهم انجام خدمت به خواننده آینده نگر. فقط برای آن، شما را در دست یک نویسنده بسیار قادر خواهد بود. 4.5 / 5 (که من فقط تا 5 صعود می کنم، نویسنده شایسته برخی از ارتقاء است و علاوه بر این، Id در هنگام برخورد با عدم ستارهای نیمی، سخاوتمندانه است).

مشاهده لینک اصلی
صدای چیزهایی که در حال فرو ریختن بود، تا زمانی که آخرین تعداد صفحات، ناامیدی دو ستاره بود. اما بازیابی ناقص بود. داستان ماندرز، پروس بسیار ضعیف بود و شخصیت ها نتوانستند ویژگی هایی را ایجاد کنند تا خواننده را ریشه یابی کند یا آنها را نادیده بگیرد. بسیاری از از دست دادن، بسیاری از سوالات زندگی، بیش از حد متوسط ​​آلودگی خودخواهانه و خودخواه سرگردان از طریق زندگی است. چقدر همدردی را برای کسی که می خواهد بیشتر بشود و آن را از طریق درگیری مواد مخدر بدست آورد؟ چقدر همدردی می تواند برای زندگی یک زندگی مشترک داوطلب دیگری ایجاد کند؟ (من خودم را پیدا کنم، به عقب برگردم، برای عدالت اجتماعی کار کنم، یک تجربه داشته باشم) بله، بله. فرض می کنم قابل تحسین است که او در نهایت شاهد برخی اختلاف بین دیدگاه او و شیوه زندگی بودجه درمان دارویی او بود، اما او هرگز در واقع با آن برخورد نمی کند. شاید چیزی در ترجمه وجود داشته باشد؟ شاید چیزی چیزی از مرزهای فرهنگی عبور کند؟ شاید آن را فقط از دست بدهد شاید این ستاره سوم به سادگی نمونه من از درجه تورم است!

مشاهده لینک اصلی
کتاب های مرتبط با - کتاب صدای افتادن اشیا


 کتاب ناخدای بی کلاه
 کتاب موزه عشق مدرن
 کتاب معشوقه آخر
 کتاب یلداترین شب
 کتاب چیزی شبیه معجزه
 کتاب آتش سوران