کتاب شب های روشن

اثر فئودور داستایفسکی از انتشارات کتاب کوله پشتی - مترجم: هانیه چوپانی-بهترین رمان ها

ناستنکا... آیا در دل تو، تلخی ملامت و افسون افسوس می‌دمم، و دلت را از ندامت‌های پنهانی آزرده می‌خواهم، و آرزو می‌کنم که لحظات شادکامی‌ات را با اندوه برآشوبم، و آیا لطافت گل‌های مهری که تو، جعد گیسوان سیاهت را با آن‌ها آراستی، تا با او، به زیر تاج ازدواج بپیوندی، پژمرده می‌خواهم؟... نه، هرگز، هرگز و صدبار هرگز. آرزو می‌کنم که آسمان سعادتت همیشه نورانی باشد، و لبخند شیرینت همیشه روشن و مصفا باشد، و تو را برای آن دقیقه‌ی شادی و سعادتی، که به دلی تنها و قدرشناس بخشیدی، دعا می‌کنم


خرید کتاب شب های روشن
جستجوی کتاب شب های روشن در گودریدز

معرفی کتاب شب های روشن از نگاه کاربران
حیران از خوانش خود از نویسنده ای که با تمام قلبم میپرستم....کتاب را به عنوان شاهکاری از داستایوسکی و با علاقه ای که به او دارم خریدم اما که......!!!!! با توجه به اینکه هیچ ایرادی به داستایوسکی وارد نیست و با توجه به اینکه مترجم را بدون هیچ شناختی نمیتوانم محکوم کنم تنها یک دلیل میماند و آن درک ناقص من است از روشنی شبهای راوی سرگردان و زنی عاشق......



مشاهده لینک اصلی
‎دوستانِ گرانقدر، این کتاب از سه داستان تشکیل شده است.... شوربختان - شبهای قطبی- سربزیر.... داستان اول هیچ نکتهٔ خاصی جهتِ ریویو نویسی ندارد و تنها نامه هایِ عاشقانهٔ رد و بدل شده است که هیچگونه جذابیتی و نکتهٔ جالب توجهی ندارد... داستان آخر نیز همینگونه است و به اصطلاح سر و ته ندارد و از آشنایی زن و مردی سخن میگوید... امّا داستان دوم که @شب های قطبی@ نام دارد، به نوعی آبروداری نموده است و هنرِ داستان نویسیِ زنده یاد «داستایوسکی» را به نمایش گذاشته است
‎نویسنده گویا با جملاتش خواننده را جادو میکند... در آغاز داستان با خود گفتم: ای وای که باز هم داستانِ یک موجودِ دیوانۀ متوهم است، داستانِ یه مالیخولیایی که آنقدر گوشه گیر و جامعه گریز بوده است که رو به سخن گفتن با در و دیوار آورده است
‎اما هرچه بیشتر خواندم و حواسم را جمع داستان نمودم و به شکوِه و شکایت هایِ درونیِ شخصیت داستان با تمامِ وجود دقت کردم، غرقِ در داستان شدم
‎بنظرم نکتهٔ عجیبی در داستان وجود داشت، و این بود که: «داستایوسکی» آنچه برایِ همصحبتانش که انسان نبودند، نامناسب و بد میدانست، در عوض برایِ انسانها خوب و مناسب میدانست و بلعکس... مثلاً میگوید: با یک ساختمانِ کوچک و نقلی دوستم که صورتی رنگ بود، ولی فاجعه آنجا رخ داد که به او رنگِ «زرد» زدند! دوستم انگار که یرقان گرفته بود، و دیگر میلِ به دیدنش ندارم........... امّا زمانی که «ناستنکا» همان دخترِ داستان را در کنارِ کانال میبیند، به گفتۀ خودش، «ناستنکا» یک روسریِ «زردِ» خوشگل بر سر دارد و دلباختۀ او میشود! رنگ زرد را برای ساختمان بد میداند، ولی برای آن دختر زیبا قلمداد میکند... این عجیب بود و تا پایان داستان منتظر بودم که یک اتفاقِ دیگر اینگونه رخ دهد
‎در داستان، آنقدر نارضایتی هایِ درونی او را آزار میدهد که تصور میکند زندگی کردن یک جنایت و اشتباهِ بزرگ است... تمامی شکایتِ خویش را پشتِ سرهم و پی در پی برای «ناستنکا» به مانندِ یک کتابچۀ جملاتِ نامفهوم ولی احساسی، تعریف میکند و احساس میکند که «ناستنکا» او را با خودِ درونیش آشتی داده است
‎سپس به سرنوشت و زندگیِ «ناستنکا» گوش فرا میدهد، دختری که یک عمر به مادربزرگ و افکارِ اشتباهش سنجاق شده است
‎جالب اینجاست که در سه شب از تمامِ زندگیِ «ناستنکا» و عشقِ اولش و غیره با خبر میشود، به «ناستنکا» امیدواری میدهد و او نیز به وی پیشنهاد میدهد که با او و مادربزرگش زندگی کند، آنهم در اتاقِ زیر شیربانی!! ولی هنوز نمیداند که منزلِ «ناستنکا» کجاست!... به یکبارۀ دنیایِ او دوباره فرو میریزد، بله، «ناستنکا» در خیابان، عشقِ خویش را میبیند و این مردِ دلباخته را ترک میکند و با عشقش میرود... «ناستنکا» نامه ای مینویسد که حالا که با عشقم هستم تو هم مثلِ برادرم باش... واقعاً این حرف برایِ یک مردِ عاشق از صد فحش و ناسزا سنگینتر است... بله... و او باز هم با این خاطرات، پیر و پیرتر شد، با سؤالی از خدا! که برایِ هرکسی ممکن است این سؤال پیش آید... که ای خدا چرا نمیشود که همیشه و پی در پی خوشبخت و سعادتمند بود؟! چرا نمیشود؟
*****************************
‎دوستانِ عزیز و نورِ چشمانم، انسانِ کاملاً احساساتی و درونگرا و رویایی، خاکسترِ رویاهایِ گذشته اش را بیخودی پس میزند، به این امید که در میانش حداقل جرقۀ کوچکی پیدا کرده و آن جرقهٔ کوچک را فوت کند تا دوباره جان بگیرد، تا این آتشِ احیاء شده، قلبِ سرمازدۀ او را گرم کند، به این امید که تمامی کسانی که برایش عزیز بوده اند، دوباره بازگردند
‎امیدوارم این ریویو برای شما ادب دوستانِ گرامی، مفید و کافی بوده باشه
‎«پیروز باشید و ایرانی»


مشاهده لینک اصلی
تنهایی عشق @ با سال هایت چه کار کرده ای؟ که در آن شما به خاک سپرده بهترین زمان خود را؟Lesaltazione خواب و dellillusione، به خصوص در یک سن خاص، اجازه می دهد تا به حذف ناراحتی روزانه، بلکه امید جان گذشته ما، رویاهای ترسو برآورده که ما پناه nellantro بیشتر profondo.Fa هر چیزی اگر واقعیت دیر یا زود آن هر نوع سلسله مراتبی و اولویت را دوباره ایجاد می کند. مهم نیست اگر خیال باف، نقش حال حاضر توسط بسیاری رها شده است، در نظر گرفته حافظه ساده و بی تکلف و sconfitto.Il از رویاهای ما، آگاهی از آنچه که ما، یکی از اهمیت نخست برای حفظ اصالت ذهن و quellinnocenza که با گذشت زمان، ما در برابر قربانی به عادت خاکستری عشق، مشخص شده است.

مشاهده لینک اصلی
نشسته کنار شما و با شما صحبت می کنم، احساس می کنم وحشت زده به فکر آینده، زیرا در آینده من می توانم چیزی جز تنهایی بیشتر، بیشتر از این زندگی ناپایدار و بی روح را تشخیص دهم. و این چه چیزی است که من برایم آرزو می کنم که اکنون در آن زندگی کنم که من در زندگی واقعی خیلی خوشحال هستم و نه در یک رویا؟ برای یک تغییر، نویسنده ما، فدور داستایوفسکی (1821-1881) نیازی به مقدمه ای ندارد، بنابراین اجازه می دهد تا مستقیما به novels های قابل توجه در اوایل، شب های سفید (1848) برسیم. یک راوی بدون نام، اولین شخص - جوان، حساس به حساسیت، کاملا در میان سن پترزبورگ، و زندگی در فانتزی خود (به وضوح Dostoevskys تغییر نفس) - به شرایطی می رسد که اجازه می دهد او را به صحبت با یک زن که فاحشه نیست ( ظاهرا برای اولین بار). این زن که او را برای او کم رنگ می کند - Nastenka - به اندازه خود آسیب دیده است؛ برای دو سال - از سن پانزده سالگی تا کنون - مادربزرگ نابینا لباس های خود را در طول ساعات بیدار شدن به هم متصل می کند تا اطمینان حاصل کند که او بدبختی نداشته است. بنابراین او در واقع به مخاطبهای دردناک خجالتی تلاش های نومیدانه و پیش پا افتاده در برقراری ارتباط است. او برای داستان زندگی اش می پرسد، و این باعث می شود که انفجار حداقل هشت سال خواندن و خواب آلودگی در انزوا باشد. شبیه سازی های شفاهی که باعث می شود خواننده شگفت زده شود و در عین حال به علت نازک شدن آن، او را درهم بشکند. همکار جوان بیش از حد کوچک است - نه کاملا دقیق در یک متن توسط فدور - اما بسیاری از ما می توانیم خود را در او به رسمیت شناختن با این وجود. از آنجا که Nastenka اولین @ noncommercial @ زن است که او را به زمان روز، راوی ما به شدت در عشق او است. و سپس Nastenka به داستان غم انگیز خود را، که شامل وحی است که به همین دلیل آنها در کل ملاقات بود، به این دلیل که مردی که در آن عاشق بود (سرپرست مادربزرگش) موفق به انجام وعده های خود نشد. راوی رول می دهد، اما من نمی دانم که او چه می کند و داستان را برای شما خراب می کند. Dostevskys prose آن را همه ارزشمند می سازد. برخورد کوتاه بین دو روح آسیب دیده و بی رحمانه ترسناکی که قبل از چشم ما آشکار شده است. Dostoevsky جوان در حال حاضر در سن 26 سالگی chops!

مشاهده لینک اصلی
عشق ناپاک - جایی که ادبیات بدون آن باشد؟ ما کجا بدون آن هستیم، چرا که من جرات می گویم تقریبا همه ما آن را تجربه کرده ایم؛ برخی در پایان دریافت، برخی در پایان دادن به. اما هرگز بهتر از این در این داستان شگفت انگیز نبوده است. راوی، بدون نام، Nastenka را دوست دارد، و Nastenka شخص دیگری را دوست دارد. هر کس هر چیز را در مورد دیگر می داند، و آنها به همان اندازه شیرین هستند که می توانند هر کدام به دیگری باشند. Dostoyevskys سبک بی نظیر باعث می شود این لذت را بخواند.

مشاهده لینک اصلی
19 سالگرد Dostoyevskin پس از من Nastenkay خوانده ام، من آن را در یک شمع در پس زمینه ترک کرده است. شاید یک خواننده Goodreads یک روز بگیرد، شبهای سفید ادامه دارد. برای به اشتراک گذاشتن شادی @ Tanrake ± متر! یک لحظه از شادی! آیا این حتی برای یک مرد نژادپرست به اندازه کافی نیست؟

مشاهده لینک اصلی
صادقانه بگویم، متاسفم که یک بررسی کامل از این رمان کوتاه ارائه کنم. نقد و بررسی، برای من، یک قضاوت امن است، اما زمانی که قضاوت است تا تعمیر کنند، اگر شما ترجیح می دهید که کلمات در گردش خون باقی نمی ماند، سپس آن را خوب به بیان خودشان است. من این کتابچه را چند بار خواندید. rileggerò © دلیل، مهم نیست چقدر پوچ و بی اهمیت، این کتاب کوچک است در مورد من، تعریف و من circumscribes گسل من، توبه و طلب بخشایش من، شکست اجتناب ناپذیر از خیال باف در مبارزه collorizzonte مواد ثابت شده است. بنابراین، من لطفی، خواندن این عصاره را به پایان و اگر شما آن را مرور حداقل کمی، اجازه ندهید که از دست رفته از قفسه کتاب خود را: من لحظات پر از غم و اندوه، از UNA € ™ angosciaâ € | در آن لحظات من اعتقاد دارم که من هرگز نخواهم توانست زندگی واقعی داشته باشم، به نظر من همه حس و توانایی درک واقعیات واقعی را از دست داده است. من خودم را لعنت می کنم، چون بعد از شبهای پر از فانتزی، لحظه های بازگشت به واقعیت وجود دارد که وحشتناک هستند! و در همان زمان من در اطراف من جنبش پر سر و صدا و بی قرار از جمعیت انسان احساس، من می شنوم، می بینم ™ کما € زندگی مردان دیگر است، به عنوان آنها در واقعیت زندگی می کنند، می بینم که زندگی آنها ممنوع نیست، که زندگی خود را نمی کند آن را مانند یک رویا ذوب می شود، مثل یک سراب، که زندگی خود را به طور مداوم تجدید، همیشه جوان، که تمام ساعت های مختلف از یکدیگر است. در حالی که تخیل من غمگین، خسته کننده است تا زمانی که ابتذال، ترسناک، برده UNA € ™ سایه UNA ایده € ™، برده از اولین ابر که در ابهام خورشید بداهه [â € |. و در مضرات این نوع فانتزی وجود دارد همیشه وجود دارد! در پایان من احساس می کنم که او خسته، خسته در تنش بی پایان، این فانتزی بی پایان است. سپس ما رشد و خلاص شدن از آرمان های قدیمی، و آنها را به قطعات، به گرد و غبار می گردند؛ و اگر دیگر زندگی دیگری وجود نداشته باشد، ما خودمان را ساختیم که چه چیزی با این قطعات وجود دارد. اما در عین حال روح می پرسد و نیازمند چیزهای جدید است! و خیال باف زیر و رو کردن خالی خاکستر از توهمات قدیمی خود را: حتی یک POA € ™ اخگر را به بهم زدن و تبدیل به یک آتش گرم قلب لرز، قادر به پیدا کردن در آن همه چیز زیبا است که کلسیم € ™ قبل، همه چیز که او را تحرک می داد، خون را متورم کرد، چشم های خود را گریه کرد و با توهم بزرگ خود فریب خورد! آیا می دانید، Nastjenka، در چه نقطه من وارد شده اند؟ آنها در حال حاضر مجبور به، شما می دانید، به جشن € ™ ثانیه سالگرد احساسات من، € ™ ثانیه سالگرد چه یک بار برای من عزیز بود، اما که در واقع هرگز به آن رویاها احمقانه همان وجود داشته است، € ™ ثانیه سالگرد، حکمی، و من آن انجام می دهم چون © حتی این رویاها احمقانه دیگر، © چرا که من که قدرت آنها را ندارد: © خاطر آنها به دور حتی رویاها و این چیزی است که، اما بسیار!.

مشاهده لینک اصلی
کتاب های مرتبط با - کتاب شب های روشن


 کتاب گروگانگرفتگی
 کتاب گروگانکشتگی
 کتاب صبر کن تا هلن بیاد
 کتاب همسایه بغلی 2
 کتاب مجموعه پائولو کوئلیو (7 جلدی با قاب)
 کتاب هرگز به سنجاب اعتماد نکن